به جرم عاشقی در زندان دلتنگی ها اسیرم !
به جرم دوست داشتن آخر در اینجا میمیرم!
لحظه ای گرفتن دستهایت برایم آرزو شده !
این انتظار زیادیست در این لحظه ها ، دیدن چشمهایت از دور دستها
نیز برایم رویا شده!
به جرم عاشقی محکوم به تحمل این دلتنگی هستم،
منی که تا به حال جنایتی نکرده بودم اینک در بند و زنجیر فاصله ها گرفتارم!
لحظه ای حتی در خواب به ملاقات من بیا ، شب و روزم یکی شده ،
روزهایم تاریک و شبهایم قیامت شده!
اینجا که هستم تنها صدای تپش قلبم را میشنوم !
حس میکنم هر روز که میگذرد این تپش ها کمتر میشود!
همچنان که ثانیه ها آرام و خونسرد در حال گذرند ،
من در اینجا بی قرار و بی تابم!
در انتظار روشنایی نشسته ام که از دلتنگی ها رها شوم ،
خودم را ببینم و امیدوار شوم!
اگر جرم من عاشقیست اعتراف میکنم که مجرمم!
اگر محکوم به دلتنگی هستم ، گناه خویش را میپذیرم!
سرنوشت برای من حبس ابد بریده است ، کار من از کار این دنیا گذشته است!
من یک عاشقم ، دلم را در این راه فدا کرده ام ، دوستش دارم ،
به پایش تا آخر عمر مینشینم حتی اگر هیچگاه او را نبینم!
تو که از دلم خبر نداری ، پس مرا محکوم نکن ، به انتظارم ننشین تا آزاد شوم ،
من تا ابد میخواهم مجرمی باشم که در قلب مهربانت گرفتار باشم!
حرفی ندارم برای گفتن ، راهی ندارم برای ماندن
شوقی ندارم برای از عشق نوشتن ، جایی ندارم برای رفتن!
اینگونه باید بمانم ، بسوزم و بسازم با این عشق خیالی!
عشقی که آخرش پیداست ، زندگی با تو یک رویاست !
تقصیر قلبم بود که عاشق شدم تا چشم بر روی هم گذاشتم دیدم که اسیرم!
اسیر قلبی که باور نمیکند مرا ، حس نمیکند مرا در لحظه های تنهایی اش!
هنگام گفتن درد دلهایم صدای مرا نمیشنوی ، هنگام اشک ریختن ،
گونه خیس مرا نمیبینی!
احساس میکنم برایت سرگرمی هستم ، تو با من بازی میکنی و
من تنها نظاره گر هستم!
تو آرزوهایی را در دلت داری ، افسوس که من جایی در آرزوهایت ندارم !
حرفی ندارم برای گفتن ، راهی ندارم برای ماندن
ماندنم بیهوده است ، رفتنم محال و این است یک زندگی پر از عذاب!
تحمل میکنم این عذاب را ، منتظر میمانم تا بیاید روزی که
یا مرا تنها میگذاری و یا عاشقانه با من میمانی !
مرا باور کن ای عشق ، نگذار در خیالم با تو باشم ،
بگذار همیشه عاشق تو باشم ،
به حقیقت این عشق ایمان داشته باش ،
مرا درک کن و دوستم داشته باش....
راهم را گم کرده ام در جاده های زندگی!
به خیال یک همسفر تنها نشسته ام ، چقدر خوش خیال است قلبم!
هر راهی را میروم تنهایی با من همسفر است ، به هر دری میزنم درهای زندگی
بر رویم بسته است!
احساس خستگی میکنم، یک قلب شکسته با یک دنیا امید و آرزو
دنبال خودم میکشانم در این جاده های زندگی !
کسی دلسوز من نیست ، انگار همچنان باید رفت . رفت تا به آخر دنیا رسید!
و بعد با کوله باری از آرزو از زندگی جدا شد!
عشق ،خانه قلبم را گم کرده است،
قلبم درهایش را بر روی کسی باز نمیکند!
میترسد دوباره بیچاره شود ، در کوچه پس کوچه های غم آواره شود!
میترسد در آتش عشق بسوزد اما کسی نباشد که این آتش را خاموش کند!
از عشق دلهره دارم ، از عاشق شدن می هراسم!
هر که آمد همسفرم شد ، روزی رفیق نیمه راه شد!
هر که آمد همدمم شد ، روزی بلای جانم شد!
او که آمد فدایم شود ، قلبم را قربانی کرد !
او که آمد برایم بمیرد ، احساس را در وجود کشت و برای کسی دیگر مرد!
به خیال یک همسفر راه زندگی را میروم ، به خیال اینکه یک
همسفر باوفا پیدا میشود همچنان تنها میمانم!