خلوت عشق

در خلوتی عاشقانه با قلبم ، در همنشینی با عشق به تو می اندیشم 

ای بالاتر از عشق!

لحظه ای را از روزگار خواسته ام تا با قلبم تنها باشم ، و در خلوت عشق 

با تو به رویاها روم!

حتی لحظه ای که در کنارم نیستی ، در این خلوت عاشقانه در خاطر من هستی!

همه ی ثانیه های زندگی ام یاد تو در قلبم  است و عشق تو سرچشمه ی 

گرمای وجودم!

چشمانم را میبندم حس میکنم در کنارمی ، و در انتظار نوازش های تو مینشینم!

تو را در آسمانها میبینم ، مثل یک ستاره میدرخشی و من تو را از 

پرده ی سیاه آسمان میچینم!

 تو مال من میشوی و قلبم با حضور تو درخشان و آسمان بی تو تیره و تار!

صدای سکوت در این خلوت عاشقانه با حضور عشق چه زیبا شده، عشق من ، 

یاد تو  در قلبم  تبدیل به انتظار و بی قراری شده!

انتظار برای حضور تو در خانه ی عشق و گویا باز یک شب پر از آرامش!

شبی پر از آرامش با نوازش های عشق ، لبهایم تشنه نیست تو تنها سخن بگو 

از عشق!

 حالا که در کنارم نیستی و در قلبم نشستی ، پنجره ی قلبم را رو به دشت 

عاشقان باز میکنم و با تو فریاد میزنم ، فریاد عشق،  و باز مینشینم 

به انتظارت در خلوت عشق!

متهم ، ولی بی گناه

حالا که به خاطر تو بر روی دلم پا گذاشتم چند لحظه نیز به من نگاه بینداز!

حالا که به خاطر تو از صبح تا شب گریه میکنم ، یک لحظه نیز به حرف دلم گوش کن!

چرا به بیراهه میروی ، دیگر بهانه هایت برایم تکراری شده ،

 بی وفایی کار همیشگی ات شده!

نمیخواهم اینبار نیز من مجرم این قصه ی تلخ باشم، 

نمیخواهم اینبار هم من متهم ردیف اول باشم!

من که گناهی نکردم ای خدا ، چرا اینگونه باید در عذاب لحظه های عاشقی باشم!

نه اینبار عاشق شدنم گناه نبود ، این احساس پاک قلب بیچاره ی من بود ، 

که تو باور نکردی و قلبم را زیر پاهایت له کردی!

تو باور نکن اما من به اندازه ی تمام بی محبتی هایی که به من کردی دوستت دارم!

تو مرا از خانه قلبت بیرون بینداز ، من در خانه ی قلبت مینشینم ، 

تو به من محبت نرسان ، من در همانجا میمیرم!

به خاطر تو غرورم را شکستم ، حرف دلم را باور نکردم و باز به انتظارت نشستم 

لحظه ای برگرد و ببین که من با التماس در خاکت نیز سجده کردم!

با وجود تمام بی محبتی هایت ،حالا که به خاطر تو همه ی زندگی ام را 

فدایت کردم ،راضی نیستم که تو حتی یک تار مویت را فدای عشق بی پایانم کنی ! 

تو مرا از خانه قلبت بیرون بینداز ، من در خانه ی قلبت مینشینم ، 

تو به من محبت نرسان ، من در همانجا میمیرم!

سکوت کن!

سکوت کن ، حرفی از عشق نزن!

تو که خودت میدانی من چقدر دوستت دارم ، پس با حرفهایت کنایه نزن!

تو که ادعا میکنی عاشقی ، پس چرا در لب پرتگاه تنهایی دستهای مرا نمیگیری؟

تو ادعا میکنی بدون من میمیری ، پس چرا اینک که با منی در جستجوی 

دوای درد من نیستی؟

چرا من تو را دارم ولی تنهایم ؟ چرا از عشق مینویسم ولی به آن نمیرسم!

سکوت کن حرفی از عشق نزن!

دیگر حس این را ندارم که عشق را به تو ابراز کنم ، در اوج تنهایی به یادت باشم 

ولی در خاطر تو فراموش شده باشم!

به عشق نیازی ندارم ، من مهر و محبت تو را میخواهم ،

در لا به لای کتاب های عاشقانه به دنبال کلمات زیبا نگرد، 

که من وجود تو را میخواهم!سکوت کن ، حرفی از با هم بودن نزن!

دردت را بگو ، من که بهانه ای ندارم ، مدتهاست تو را دارم ولی به درد تنهایی دچارم،  

یار وفاداری ندارم!

دیگر از وفاداری نگو که وفا نیز خود ، بی وفا شد!

سکوت کن که سکوت تو آرامش من در این لحظه هاست، 

برو که رفتنت تنها آرزوی من از خداست!